به نام رویای وجودم |
|||
شب است یاروز چراثانیه هاگم شده اند در زمانی بی زمان شناورم پاهایم به زمین نمی رسد گم شده ام همین جا کنار خانه ام چرا کسی را نمی شناسم من مرده ام یا هنوز نفس می کشم زمستان است یا تابستان چرا دستم یخ زده است ولی نه انگار ازدرون اتش گرفته ام میسوزم یا زندگی می کنم چشم هایم باز می شود هنوز هم خواب می بینم یک قطره دو قطره سه قطره مایعی سرد وتلخ درون رگ هایم می ریزد خودم را می بینم روی تختی سپید دراز کشیده ام نمی توانم حتی پاهایم را تکان دهم زنی سپید پوش کنار تخت ایستاده است چشم هایم را که باز می کنم لبخند می زند و بعد از این که بخاهم چیزی بپرسم سایع اش محو می شود وبه جایی مثل ناخداگاه به دیدارروزهای طلایم می برد چشم هایم را دوباره می بندم اما این بار معشوقه ام ترسناک شبیح جادوگرهای پیر غصه شبیح همان های که زندگیم را جهنم کردن می ماند اخ امشب چه شبیست چرادلدارم مثل همیشه زیباترین زیبا نیست شاید در رویا به سر میبرم و دوباره سایه همان سایع اشنا روی تخت سپید ام دراز میکشد ولی این بار وجودش همانند تختم نیست چه قدر فرق ...افسوس که همان نازنینم است چرا ..
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
|||
|